و همینطور آریا و کاتلین

ساخت وبلاگ
به صورت کلی خیلی بابت احساسات منفی‌ام شرمنده‌ام و احساس گناه دارم. فکر کنم واقعا همچین چیزهایی رو سرکوب می‌کنم توی خودم. نمی‌دونم چطوری منتقلش کنم، ولی این شکلی نیست که بابت تنفر از یک فرد رندوم بابت یک چیز به‌حق عذاب وجدان بگیرم؛ بیش‌تر این شکلیه که مثلا اگه یک نفر که دوستش دارم یا ازش خوشم میاد، کاری کنه که حس بدی در من ایجاد کنه، احتمالا تلاش می‌کنم ندیده بگیرم یا برای خودم توجیهش می‌کنم. انگار که مثلا یک محیط خیلی زیبا باشه و من وسواس داشته باشم بابتش؛ هر چیزی که به اون فضا نخوره، حذف می‌کنم چون دوست ندارم اون فضا از دست بره. چه این باشه که وسط بیرون رفتن حوصله‌ی حرف زدن نداشته باشم، چه این که از دست طرف مقابلم ناراحت باشم، چه این که وقت گذروندنمون بهم خوش نگذشته باشه ولی طوری رفتار کنم انگار عالی بوده. امروز که داشتم از دانشگاه برمی‌گشتم، داشتم به این مدتی که تلاش می‌کردم تظاهر نکنم، فکر می‌کردم و چند نمونه رو که دنبال کردم دیدم درسته خودشون خاطرات نسبتا ناخوشایندی بودند، ولی نقش خودشون هم داشتند و در نهایت چیزهای مثبتی بودند برای زندگی من. انگار اگه تلاش می‌کردم به زور برای خودم خوشایندشون کنم، دیگه اون نقشی که می‌تونستند داشته باشند، نداشتند. اگه حس کنم یک کاری درسته، احتمالا انجامش بدم و تظاهر نکردن اولش این‌طوری بود. به زور انجامش می‌دادم چون فکر می‌کردم درسته. الان ولی انگار اعتماد بیش‌تری دارم واقعا به نتیجه‌اش. مثل قهوه اولش ناخوشاینده و بعدا احتمالا واقعا ازش لذت می‌برم و کیفیت می‌ده به همه چی. انگار که از این به بعد به‌جای این که برای خودم تعیین کنم چه احساسی باید داشته باشم، هر احساسی که دارم حس کنم و بپذیرم و براساسش تصمیم بگیرم و احتمالا نتیجه چندان بد نباشه. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 176 تاريخ : پنجشنبه 12 خرداد 1401 ساعت: 2:50

نمی‌دونم دقیقا چرا، ولی صبح‌ها در یک سری ساعات مشخصی بیدار می‌شم و باز می‌خوابم. دیر بیدار شدنم کاملا منطقیه با توجه به ساعت خوابم، بیدار شدن ساعت شش صبحمم به‌خاطر هم‌اتاقیمه، ولی بقیه‌اش دیگه چندان دلیل مشخصی نداره. به هر حال امروز نسبتا زود بیدار شدم و ظرف شستم و آلمانی خوندم. آلمانی الان دیگه کاملا در قلبم جا داره. تا حالا دوتا متن نوشتم، یکیش در معرفی خودم، یکیش برای معرفی کلم. دیروز اعداد یازده تا صد رو یاد گرفتم. می‌تونم کاملا تصور کنم که این زبانم باشه؛ که بدون این که حتی فکر کنم، استفاده‌اش کنم. می‌تونم تصور کنم توش غر بزنم و خب دیگه این غایت استفاده‌ی منه. خوشحال و آرومم فکر کنم. دوست دارم بدونم بعدا از این روزها چی یادم می‌مونه و حدسی ندارم. بهش که فکر می‌کنم، می‌بینم من فقط بیست و یک سالمه؛ طبیعیه هنوز خیلی چیزها برام غریبه باشند و نفهمم باید چی کار کنم، ولی این‌قدر ادعای عقل کل بودن دارم پیش خودم (و البته پیش بقیه) که ندونستن چیزها برام غلط و غیرطبیعی به نظر میاد. باید به‌جای این که این همه تلاش کنم عاقل باشم و کارهای درست کنم، پیش برم و نگاه کنم و ببینم چی می‌شه. توی یک دنیای جدیدم و دارم تلاش می‌کنم به زور شبیه دنیای قبلیم کنمش. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 160 تاريخ : پنجشنبه 12 خرداد 1401 ساعت: 2:50

یک وسواس عجیبی روی رابطه‌ام با آدم‌ها دارم که کاملا مطمئنم به یک درصد برتر جهانی overthinkerها در این زمینه می‌رسونتم. گاهی اوقات از یک نفر فاصله می‌گیرم، ترجیحا بدون این که خودش متوجه باشه، تا فقط ببینم احساساتم بهش چطوریه؛ آیا دلتنگش می‌شم یا نه، آیا بدون رابطه‌مون زندگیم فرق داره یا نه. اصرار دارم که روابطم خالص باشند، که ما با هم دوست باشیم، چون در حال حاضر از دوست بودن با هم لذت می‌بریم، نه به‌خاطر گذشته، نه به‌خاطر این که عادت کردیم، دلیل اصلی باید همین باشه.  این شیوه‌ی فکر کردنم و کارهایی که در نتیجه‌اش می‌کنم، از بیرون بی‌رحمانه به نظر میاد، ولی از درون از سر هر چی هست جز بی‌رحمی. بیش‌تر از همه از سر احترام و اهمیته، که چیزی که داشتیم، خراب نشه. فکر می‌کنم متوجه این هستم که راهمون تا یک جایی احتمالا مشترکه و این اصلا اشکالی نداره. یادمه کلم اوایلی که داشتم باهاش دوست می‌شدم خیلی روی چیزهایی که براش مهم بودند، تاکید داشت و این باعث شد من خیلی توجه کنم بهشون و سرش هم تعارف نداشته باشیم، و برای من این یکی از چیزهای مهمیه که دوست دارم اگه کسی بهم نزدیک می‌شه، بدونه و شاید از این به بعد بیش‌تر روش تاکید کنم. حالا نمی‌دونم اسمش هم دقیقا چی می‌شه، چون ابعاد مختلفی داره. مثلا داشتم اون شب می‌گفتم که من بعضی اوقات واقعا حسی ندارم به هیچی و هیچ‌کس و در این حالت وانمود کردن این که اهمیت می‌دم و حسی دارم، برام عذاب‌آوره. همیشه هم مجبورم وانمود کنم، چون کسی ازم توقع نداره این‌طوری باشم و قطعا فکر می‌کنند این یک چیز شخصیه، در حالی که نیست. آهان، فکر کنم دوست دارم درک کنند که وسواس دارم روی واقعی بودن چیزها و واقعیت هم چندان قابل پیش‌بینی و خیلی اوقات چندان خوشایند نیست. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 160 تاريخ : پنجشنبه 12 خرداد 1401 ساعت: 2:50